حجم فایل : 123.6 كيلوبايت
فرمت فايل هاي فشرده : word
تعداد صفحات : 59 صفحه
تعداد بازدید : 240 مرتبه
پس از پرداخت، لینک دانلود فایل برای شما نشان داده می شود.
فروشنده ی فایل
عنوان
درباره مولانا
فهرست مطالب
مولانا جلال الدین محمد بلخی 1
● دوران کودکی در سایه پدر 1
● دوران جوانی 2
● آغاز شیدایی 2
● صلاح الدین زرکوب 3
● حسام الدین چلپی 3
● پایان زندگی 3
زندگی و زمانه مولانا 4
مولانا و نیایش 7
● دعا؛ تایید الهی 8
مولانا و دنیا 11
حج در نگاه مولانا 14
عشق در اندیشه مولانا 20
مولانا و جهان بینیها 22
● برخی از عناوین این اثر به شرح زیر است: 24
مولانا، فروم، رهایی 25
● مقام پر اهمیت شنیدن 25
● مولانا در نظر فروم 28
● مولانا، فروم و از خود بیگانگی 30
● انسان خود انگیخته 32
نگاه طنازانه مولانا به هستی 33
● طنز در مثنوی مولانا چه جایگاهی دارد؟ 33
حضرت مولانا و انسان مدرن 37
● در این نوشتار ، قصد تشریح دو نکته است: 38
سیمای زنان در اشعار مولانا 38
مثنوی مولانا، عرفان حماسی 48
مولانا در «فیه مافیه» 53
● آدمی و خیال 54
● آیینه شكستن 54
● بحر در كوزه نگنجد 55
● آن كه محبوب است 55
● قومی، علف های دوزخ اند 55
● پدران و مادران 56
● استخوان و ریشه 56
● جان سلام 56
● تعارفات مولانا 57
نگاهی انتقادی به آثار و افکار مولانا از منظر سنت و مدرنیته 57
● عرفان مولانا و مدرنیته 58
مولانا جلال الدین محمد بلخی
نامش محمد و لقبش جلالدین است. از عنوان های او خداوندگار و مولانا در زمان حیاتش رواج داشته و مولوی در قرن های بعد در مورد او به کار رفته است.
در ششم ربیع الاول سال ۶۰۴ هجری قمری در شهر بلخ متولد شد. نیاکانش همه از مردم خراسان بودند. خود او نیز با اینکه عمرش در قونیه گذشت، همواره از خراسان یاد می کرد و خراسانیان آن سامان را همشهری می خواند.
پدرش ، بهاالدین ولدبن ولد نیز محمد نام داشته و سلطان العلما خوانده می شده است. وی در بلخ می زیسته و بی مال و مکنتی هم نبوده است . در میان مردم بلخ به ولد مشهور بوده است. بها ولد مردی خوش سخن بوده و مجلس می گفته و مردم بلخ به وی ارادت بسیار داشته اند.
● دوران کودکی در سایه پدر
بها ولد بین سالهای ۶۱۶_۶۱۸ هجری قمری به قصد زیارت خانه خدا از بلخ بیرون آمد . بر سر راه در نیشابور با فرزند سیزده چهارده ساله اش ، جلال الدین محمد به دیدار عارف و شاعر نسوخته جان ، شیخ فریدین عطار شتافت . جلال الدین محمد، بنا به روایاتی در هجده سالگی ، در شهر لارنده ، به فرمان پدرش با گوهر خاتون ، دختر خواجه لالای سمرقندی ازدواج کرد.
● دوران جوانی
پدرش به سال ۶۲۸ در گذشت و جوان بیست و چهار ساله به خواهش مریدان یا بنا به وصیت پدر ، دنباله کار او را گرفت و به وعظ و ارشاد پرداخت. دیری نگذشت که سید برهان الدین محقق ترمذی به سال ۶۲۹ ه.ق به روم آمد و جلال الدین از تعالیم و ارشاد او برخوردار شد.
به تشویق همین برهان الدین یا خود به انگیزه درونی بود که برای تکمیل معلومات از قونیه به حلب رهسپار شد. اقامت او در حلب و دمشق روی هم از هفت سال نگذشت. پس از آن به قونیه باز گشت و به اشارت سید برهان الدین به ریاضت پرداخت.
پس از مرگ برهان الدین ، نزدیک ۵ سال به تدریس علوم دینی پرداخت و چنانچه نوشته اند تا ۴۰۰ شاگرد به حلقه درس او فراهم می آمدند.
● آغاز شیدایی
تولد دیگر او در لحظه ای بود که با شمس تبریزی آشنا شد. مولانا درباره اش فرموده:" شمس تبریز ، تو را عشق شناسد نه خرد." اما پرتو این خورشید در مولانا ما را از روایات مجعول تذکره نویسان و مریدان قصه باره بی نیاز می سازد. اگر تولد دوباره مولانا مرهون برخورد با شمس است ، جاودانگی نام شمس نیز حاصل ملاقات او با مولاناست. هر چند شمس از زمره وارستگانی بود که می گوید : گو نماند زمن این نام ، چه خواهد بودن؟
آنچه مسلم است شمس در بیست و هفتم جمادی الاخره سال ۶۴۲ ه.ق از قونیه بار سفر بسته و بدین سان ،در این بار ،حداکثر شانزده ماه با مولانا دمخور بوده است .
علت رفتن شمس از قونیه روشن نیست . این قدر هست که مردم جادوگر و ساحرش می دانستند و مریدان بر او تشنیع می زدند و اهل زمانه ملامتش می کردند و بدینگونه جانش در خطر بوده است .
باری آن غریب جهان معنی به دمشق پناه برد و مولانا را به درد فراق گرفتار ساخت .در شعر مولانا طوماری است به درازای ابد که نقش "تومرو"در آن تکرار شده است .
گویا تنها پس از یک ماه مولانا خبر یافت که شمس در دمشق است و نامه ها و پیامهای بسیاری برایش فرستاد . مریدان و یاران از ملال خاطر مولانا ناراحت بودند و از رفتاری که نسبت به شمس داشتند پشیمان و عذر خواه گشتند . پس مولانا فرزند خود،سلطان ولد،را به جستجوی شمس به دمشق فرستاد . شمس پس از حدود پانزده ماه که در آنجا بود پذیرفت و روانه قونیه شد .اما این بار نیز با جهل و تعصب عوام روبرو شد و ناگزیر به سال ۶۴۵ از قونیه غایب گردید و دانسته نبود که به کجا رفت.
مولانا پس از جستجوی بسیار،سر به شیدایی بر آورد.انبوهی از شعرهای دیوان در حقیقت گزارش همین روزها و لحظات شیدایی است .
● صلاح الدین زرکوب
پس از غیبت شمس تبریزی ، شورمایه جان مولانا دیدار صلاح الدین زرکوب بوده است. وی مردی بود عامی ، ساده دل و پاکجان که قفل را "قلف" و مبتلا را " مفتلا" می گفت. توجه مولانا به او چندان بود که آتش حسد را در دل بسیاری از پیرامونیان مولانا بر افروخت . بیش از۷۰غزل از غزل های مولانا به نام صلاح الدین زیور گرفته و این از درجه دلبستگی مولانا به وی خبر می دهد . این شیفتگی ده سال یعنی تا پایان عمر صلاح الدین دوام یافت.
● حسام الدین چلپی
روح ناآرام مولاما همچنان در جستجوی مضراب تازه ای بود و آن با جاذبه حسام الدین به حاصل آمد. حسام الدین از خاندانی اهل فتوت بود. وی در حیات صلاح الدین از ارادتمندان مولانا شد . پس از مرگ صلاح الدین سرود مایه جان مولانا و انگیزه پیدایش اثر عظیم او، مثنوی معنوی ، یکی از بزرگ ترین آثار ذوقی و اندیشه بشری ، را حاصل لحظه هایی از همین هم صحبتی می توان شمرد.
● پایان زندگی
روز یکشنبه پنجم جمادی الآخره سال ۶۷۲ ه.ق هنگام غروب آفتاب ، مولانا بدرود زندگی گفت. مرگش بر اثر بیماری ناگهانی بود که طبیبان از علاجش درمانده بودند. خردو کلان مردم قونیه در تشییع جنازه او حاضر بودند. مسیحیان و یهودیان نیز در سوگ او زاری و شیون داشتند.
مولانا در مقبره خانوادگی خفته است و جمع بسیاری از افراد خاندانش از جمله پدرش در آنجا مدفون اند.
رو سر بنه به بالین ، تنها مرا رها کن
ترک من خراب شبگرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا، شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا ، خواهی برو جفا کن
از من گریز تا تو ، هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت، ترک ره بلا کن
ماییم و آب دیده ، در کنج غم خزیده
بر آب دیده ما صد جای آسیا کن
خیره کشی است مارا ، دارد دلی چو خارا
بکشد ، کسش نگوید :" تدبیر خونبها کن"
بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد
ای زرد روی عاشق ، تو صبر کن، وفا کن
دردی است غیر مردن ، آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن؟
در خواب ، دوش، پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
گر اژدهاست بر ره ، عشق است چون زمرد
از برق این زمرد ، هین ، دفع اژدها کن
زندگی و زمانه مولانا
مولانا آنگاه که در ادبیات آغازین مثنوی معنوی از نی ببریده، از نیستان سخن میگوید، هرچند که به سفری روحانی اشارت دارد اما تخیلگونه داستان زندگی خویش را نیز روایت میکند.
به روزگار حیات در بلخ و خراسان نظر دارد و به اسباب و عللی که او و پدرش را ناخواسته به وادی مهاجرت و دوری از یار و دیار کشاند.
او که به تصریح مناقبنامهها در ششم ربیعالاول سال ۶۰۴هـ .ق در بلخ زاده شد، ۱۰ ،۱۲ سالی بیشتر نداشت که همراه پدر، کوچ خویش از خراسان را آغاز کرد. علت این کوچ ناخواسته را ایذای پدرش «بهاءولد» از سوی خوارزمشاه یا اطلاع از یورش قریبالوقوع مغولان دانسته است اما چنین مینماید که رنجش از خوارزمشاه بیشتر مقرون به صحت باشد. بهاءولد و خاندانش در خراسان عنوان واعظ داشتند و راه به طریقت صوفیان میبردند، هم از اینرو بود که احتمالا درباریان خوارزمشاه از کثرت مریدان این واعظ و مرشد صوفی به هراس افتادند و اسباب توهم سلطان را فراهم آوردند.
هرچه که بود، مهاجرت بهاءولد و خانوادهاش به تقریب در سال ۶۱۴هـ .ق آغاز شد و آنگونه که مناقبنامهها میگویند، در همان سال و در نیشابور ملاقاتی میان بهاءولد و فرزندش جلالالدین با شیخعطار نیشابوری دست داد.
گویا در همین ملاقات بود که عطار، نسخهای از اسرارنامه را به جلالالدین هدیه کرد و او را تا به آخر عمر تحت تاثیر خویش گرفت. حتی اگر داستان دیدار عطار و مولانا ساختگی باشد، باز هم به شهادت اشعار مولانا نمیتوان منکر تاثیرپذیری او از عطار شد؛ چندان که دستکم ماخذ ۳۵ فقره از حکایات یا مطالب مثنوی آثار شیخ عطار است.
بههر روی، پدر و پسر در مسیر سفر به بغداد رسیدند و احتمالا در آنجا ملاقاتی با شهابالدین سهروردی داشتند اما زیاد در این شهر متوقف نماندند و پس از آنکه خبر یورش مغولان به خراسان را شنیدند، رو به سوی مکه آوردند. سپس به ارزنجان در آسیای صغیر آمدند و چند سالی را در آقشهر و لارنده بهسر آوردند. در لارنده مادر جلالالدین چشم از جهان فروبست و در همانجا «گوهر خاتون» دختر شرفالدین لالا به عقدش درآمد. آنگاه بهاءالدین ولد به دعوت علاءالدین کیقباد، پادشاه سلجوقی روم به قونیه آمد و تا ۲ سال بعد که زندگی را وداع گفت، در آنجا به وعظ و تدریس سرگرم شد.
آن زمان، قونیه پایتخت سلاجقه روم بود و شهری بزرگ در سرزمینهای اسلامی که حتی گفته میشد قبر افلاطون حکیم در آنجاست. مولانا ۲۴ ساله بود که در ربیعالثانی ۶۲۸ هـ .ق پدر را از دست داد و خود را در حلقه مریدانی یافت که میخواستند پسر خلیفه پدر شود.
مولانا در آثار خویش بسیار از دمشق سخن میگوید؛ گویی که این شهر را خوب میشناسد و هم از این روست که مناقبنامهها از سفر او به دمشق یاد میکنند؛ سفری که احتمالا اندکی پیش از مرگ بهاءولد روی داد و به جلالالدین فرصت داد که فقه حنفی را خوبتر از گذشته بیاموزد. اگر داستان ملاقات او با محیالدین عربی نیز راست باشد، باید در همین سالها و در دمشق روی داده باشد.
در قونیه آنچه جلالالدین را یکسر شوریده ساخت و در دایره جذبه خویش گرفت، یکی ملاقات با سیدبرهان الدین محقق بود و دیگری دیدار با شمس تبریزی. سیدبرهان محقق، شاگرد سابق بهاءولد بود و گفتهاند که بهاءولد او را در بلخ به اتابکی و مربیگری فرزندنش جلالالدین گمارد. بنابراین وقتی به قونیه آمد، جلالالدین نفحه روحانی پدر را در وجودش بازیافت. او سه بار به توصیه سیدبرهان چلهنشینی گزید و از پس این ریاضت معنوی، در علم باطن و ظاهر کامل شد.
سیدبرهان در ۶۳۸ ه .ق بدرود حیات گفت و چهار سال بعد در حالی که جلالالدین به مرز ۳۸ سالگی رسیده و خود فقیه و مدرس و واعظی مشهور بود، شمس تبریزی قدم به قونیه نهاد. این شمس که جلالالدین را بسان خورشید مجذوب حرارت خویش ساخت، بحث و نظر را حتی در اثبات وجود خداوند کاری بیحاصل میدانست و متکلمان را به استهزاء میگرفت. نسبت به عشق عرفانی توجه خاصی داشت و انسان کامل را بیشتر معشوق میدید تا عاشق و به همین سبب نزد مولانا سلطان المعشوقین تلقی میشد.
آنگونه که مناقبنامهها نوشتهاند، نخستین مواجهه شمس با مولانا توأم با پرسشی بود که جلالالدین در پاسخش متحیر ماند. شمس عنان استر جلالالدین را در کشید و گفت: «بایزید بزرگتر بود یا محمد؟» و وقتی جلالالدین پاسخ داد محمد ختم پیغمبران بود، او را با بایزید چه نسبت؟ شمس گفت: پس چرا محمد ماعرفناک حق معرفتک میگوید و بایزید سبحانی ما اعظم شأنی؟
پرسش بس مهیب بود و مولانا را از هوش برد و البته گفتهاند که پاسخی در شرح صدر پیامبر گفت و مقامی که بایزید هرگز به درک آن نائل نیامده بود اما به هر تقدیر این پرسش آتشین، جلالالدین را مجذوب شمس ساخت و در اندک زمانی کار به جایی رسید که ملای روم مسند تدریس و حلقه مریدان را فرو گذاشت و تمام وجود خود را وقف تجارب روحانی و عرفانی کرد. این حالت خشم مریدان جلالالدین را برانگیخت و چون کار به سعایت از شمس رسید، شمس به یکباره قونیه را ترک کرد.